کد مطلب:2509 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:479

درس هشتم
حادث و قدیم





از جمله مباحث فلسفی كه از دیر زمان جلب توجه كرده است مسأله حادث

و قدیم است .

حادث در عرف و لغت به معنی " نو " و قدیم به معنی " كهنه " است

. ولی حادث و قدیم در اصطلاح فلسفه و كلام با آنچه در عرف عام وجود دارد

فرق دارد . فلاسفه هم كه درباره حادث و قدیم بحث می كنند می خواهند ببینند

كه چه چیز نو و چه چیز كهنه است ، اما مقصود فلاسفه از حادث بودن و نو

بودن یك چیز آن است كه آن چیز پیش از آن كه بود شده است نابود بوده

است ، یعنی اول نبوده و بعد بود شده است . مقصودشان از قدیم بودن و

كهنه بودن این است كه آن چیز همیشه بوده است و هیچگاه نبوده است كه

نبوده .

پس اگر ما درختی را فرض كنیم كه میلیاردها سال عمر كرده باشد آن

درخت در عرف عام ، كهن و بسیار كهن است ، اما در اصطلاح فلسفه و كلام ،

حادث و نو است . زیرا همان درخت قبل از آن میلیاردها سال نبوده است . فلاسفه ، حدوث را به " مسبوق بودن هستی شی ء به نیستی خودش " و قدم

را به " مسبوق نبودن هستی شی ء به نیستی خودش " تعریف می كنند . پس

حادث عبارت است از چیزی كه نیستیش بر هستیش تقدم داشته باشد و قدیم

عبارت است از موجودی كه نیستی مقدم بر هستی برای او فرض نمی شود .

بحث حادث و قدیم این است كه آیا همه چیز در عالم حادث است و هیچ

چیز قدیم نیست ؟ یعنی هر چه را در نظر بگیریم قبلا نبوده و بعد هست شده

است ؟ یا همه چیز قدیم است و هیچ چیز حادث نیست ، یعنی همه چیز همیشه

بوده است ؟ یا برخی چیزها حادث اند و برخی چیزها قدیم ، یعنی مثلا شكلها

، صورتها ، ظاهرها حادث اند ، اما ماده ها ، موضوعها ، ناپیداها قدیم اند ؟

و یا این كه افراد و اجزاء حادث اند ، اما انواع و كل ها قدیم اند . یا این

كه امور طبیعی و مادی حادث اند ولی امور مجرد و مافوق مادی قدیم اند ؟ و

یا این كه فقط خدا یعنی خالق كل و علة العلل قدیم است و هر چه غیر او

است حادث است ؟ بالاخره جهان حادث است یا قدیم ؟

متكلمین اسلامی معتقدند كه فقط خداوند قدیم است و هر چه غیر از خدا

است كه به عنوان " جهان " یا " ماسوی " نامیده می شود ، اعم از ماده

و صورت ، و اعم از افراد و انواع ، و اعم از اجزاء و كل ها ، و اعم از

مجرد و مادی همه حادث اند . ولی فلاسفه اسلامی معتقدند كه حدوث از مختصات

عالم طبیعت است ، عوالم مافوق طبیعت ، مجرد و قدیم اند . در عالم

طبیعت نیز اصول و كلیات قدیم اند ، فروع و جزئیات حادث اند . علیهذا

جهان از نظر فروع و جزئیات حادث است اما از نظر اصول و كلیات ، قدیم

است .

بحث در حدوث و قدم جهان ، تشاجر سختی میان فلاسفه و متكلمین برانگیخته

است . غزالی كه در بیشتر مباحث مذاق عرفان و تصوف دارد و در كمترین

آنها مذاق كلامی دارد ، بوعلی سینا را به سبب چند مسأله كه یكی از آنها

قدم عالم است تكفیر می كند . غزالی كتاب معروفی دارد به نام " تهافت

الفلاسفه " . در این كتاب بیست مسأله را بر فلاسفه مورد ایراد قرار داده

است و به عقیده خود تناقض گوئیهای فلاسفه را آشكار كرده است . ابن رشد

اندلسی به غزالی پاسخ گفته است و نام كتاب خویش را " تهافت التهافت

" گذاشته است .

متكلمین می گویند اگر چیزی حادث نباشد و قدیم باشد ، یعنی همیشه بوده و

هیچگاه نبوده كه نبوده است ، آن چیز به هیچ وجه نیازمند به خالق و علت

نیست . پس اگر فرض كنیم كه غیر از ذات حق اشیاء دیگر هم وجود دارند

كه قدیم اند ، طبعا آنها بی نیاز از خالق می باشند . پس در حقیقت آنها هم

مانند خداوند واجب الوجود بالذات اند ، ولی براهینی كه حكم می كند كه

واجب الوجود بالذات واحد است اجازه نمی دهد كه ما به بیش از یك واجب

الوجود قائل شویم . پس بیش از یك قدیم وجود ندارد و هر چه غیر از او

است حادث است . پس جهان ، اعم از مجرد و مادی ، و اعم از اصول و فروع

، و اعم از انواع و افراد ، و اعم از كل و اجزاء ، و اعم از ماده و صورت

، و اعم از پیدا و ناپیدا حادث است .

فلاسفه به متكلمین پاسخ محكم داده اند ، گفته اند كه همه اشتباه شما در

یك مطلب است و آن این است كه پنداشته اید اگر

چیزی وجود ازلی و دائم و مستمر داشته باشد حتما بی نیاز از علت است ، و

حال آن كه مطلب اینچنین نیست . نیازمندی و بی نیازی یك شی ء نسبت به

علت ، به ذات شی ء مربوط است كه واجب الوجود باشد یا ممكن الوجود ( 1

) ، و ربطی به حدوث و قدم او ندارد . مثلا شعاع خورشید از خورشید است .

این شعاع نمی تواند مستقل از خورشید وجود داشته باشد . وجودش وابسته به

وجود خورشید و فائض از او و ناشی از او است ، خواه آن كه فرض كنیم

زمانی بوده كه این شعاع نبوده است و خواه آن كه فرض كنیم كه همیشه

خورشید بوده و همیشه هم تشعشع داشته است . اگر فرض كنیم كه شعاع خورشید

ازلا و ابدا با خورشید بوده است لازم نمی آید كه شعاع بی نیاز از خورشید

باشد .

فلاسفه مدعی هستند كه نسبت جهان به خداوند نسبت شعاع به خورشید است ،

با این تفاوت كه خورشید به خود و كار خود آگاه نیست و كار خود را از

روی اراده انجام نمی دهد ولی خداوند به ذات خود و به كار خود آگاه است .

در متون اصلی اسلامی گاهی به چنین تعبیراتی بر می خوریم كه جهان نسبت به

خداوند به شعاع خورشید تشبیه شده است . آیه كریمه قرآن می فرماید :

« الله نورالسموات والارض . »( 2 ) مفسران در تفسیر آن گفته اند :



پاورقی :

( 1 ) حكماء این مطلب را با این تعبیر بیان می كنند : ( مناط احتیاج

شی ء به علت ، امكان است نه حدوث ) برای تفصیل این مطلب رجوع شود به

كتاب ( علل گرایش به مادیگری ) از ( استاد شهید ) مرتضی مطهری .

( 2 ) سوره نور ، آیه . 35





یعنی خداوند نوردهنده آسمانها و زمین است . به عبارت دیگر وجود آسمان و

زمین ، شعاعی است الهی .

فلاسفه ، هیچ دلیلی از خود عالم بر قدیم بودن عالم ندارند . اینها از آن

جهت این مدعا را دنبال می كنند كه می گویند خداوند فیاض علی الاطلاق است و

قدیم الاحسان است ، امكان ندارد كه فیض و احسان او را محدود و منقطع

فرض نماییم . به عبارت دیگر : فلاسفه الهی با نوعی " برهان لمی " یعنی

با مقدمه قرار دادن وجود و صفات خدا به قدم عالم رسیده اند . معمولا

منكران خدا قدم عالم را عنوان می كنند . فلاسفه الهی می گویند همان چیزی كه

شما آن را دلیل نفی خدا می گیرید ، از نظر ما لازمه وجود خداوند است . به

علاوه از نظر شما قدم عالم یك فرضیه است و از نظر ما یك مطلب مبرهن .



متغیر و ثابت





یكی دیگر از مباحث فلسفی بحث متغیر و ثابت است كه با بحث حادث و

قدیم قریب الافق است . تغییر یعنی دگرگونی ، و ثبات یعنی یكنواختی .

بدون شك ما دائما شاهد تغییرات و دگرگونیها در جهان می باشیم . خود ما

كه به دنیا آمده ایم دائما از حالی به حالی منتقل شده و دوره ها طی كرده و

خواهیم كرد تا به مرگ ما منتهی شود . همچنین است وضع زمین و دریاها ،

كوهها و درختان و حیوانات و ستارگان و منظومه شمسی و كهكشانها .

آیا این دگرگونیها ظاهری است و مربوط به شكل و صورت

و اعراض جهان است یا عمیق و اساسی است و در جهان هیچ امر ثابتی وجود

ندارد ؟ به علاوه آیا تغییراتی كه در جهان رخ می دهد دفعی و آنی است یا

تدریجی و زمانی ؟

این مسأله نیز مسأله ای كهن است و در یونان باستان نیز مطرح بوده است

. ذیمقراطیس ( دموكریت یا دموكریتوس ) كه پدر نظریه اتم شناخته می شود

و به فیلسوف خندان هم مشهور است مدعی بود كه تغییرات و تحولات ، همه

سطحی است . زیرا اساس هستی طبیعت ذرات اتمی است و آن ذرات ازلا و

ابدا در یك حالند و تغییر ناپذیرند . این تغییراتی كه ما مشاهده می كنیم

نظیر تغییراتی است كه در یك توده سنگریزه مشاهده كنیم كه گاهی به این

شكل و گاهی به شكل دیگر گرد هم جمع شوند ، كه به هر حال در ماهیت و

حقیقت آنها تغییری رخ نمی دهد .

این دید همان است كه به دید " ماشینی " معروف است ، و این فلسفه ،

نوعی فلسفه مكانیكی است .

ولی فیلسوف دیگری هست یونانی به نام هرقلیطوس ( هراكلیت یا

هراكلیتوس ) كه او برعكس مدعی است كه هیچ چیزی در دو لحظه به یك حال

نیست . این جمله از او است : ( نمی توان دو بار در یك رودخانه پای نهاد

) زیرا در لحظه دوم ، نه فرد همان فرد است و نه رودخانه آن رودخانه است

. البته این فلسفه از آن جهت نقطه مقابل فلسفه ذیمقراتیس قرار گرفته

است كه همه چیز را در حال جریان و عدم ثبات می بیند ، اما از نظر ضد

مكانیكی یعنی از نظر به اصطلاح دینامیكی بیانی ندارد .

در فلسفه ارسطو در این كه همه اجزاء طبیعت تغییر می پذیرد

بحثی نیست ، سخن در این است كه چه تغییراتی تدریجی و زمانی است و چه

تغییراتی دفعی و آنی . تغییرات تدریجی در این فلسفه به نام حركت نامیده

می شود و تغییرات دفعی به نام كون و فساد ، یعنی به وجود آمدن دفعی به

نام ( كون ) خوانده می شود و فانی شدن دفعی به نام ( فساد ) . و چون از

نظر ارسطو و پیروان او تغییرات اساسی جهان مخصوصا تغییراتی كه در جوهرها

رخ می دهد ، همه دفعی است ، این جهان را جهان كون و فساد می خواندند .

آنجا كه تغییرات ، دفعی است ، یعنی صرفا در یك لحظه صورت می گیرد ،

در غیر آن لحظه ثبات برقرار است . پس اگر تغییرات را دفعی بدانیم ،

نظر به این كه آن تغییرات در یك " آن " صورت می گیرد و در غیر آن "

آن " یعنی در " زمان " ثابت اند ، اینچنین متغیراتی متغیر نسبی و

ثابت نسبی می باشند . پس اگر تغییر ، به نحو حركت باشد تغییر مطلق است

و اگر تغییر به نحو كون و فساد و به نحو آنی باشد ، تغییر نسبی است .

پس ، از نظر ارسطوئیان اگر چه شی ء ثابت یكنواخت مطلق در طبیعت وجود

ندارد ( بر خلاف نظر ذیمقراطیسیان ) بلكه همه چیز متغیر است ، اما نظر

به این كه عمده در طبیعت جوهرها هستند و جوهرها تغییراتشان دفعی است

پس جهان ، ثبات نسبی و تغییر نسبی دارد و ثبات بیش از تغییر بر جهان

حاكم است .

ارسطو و ارسطوئیان - چنانكه می دانیم - اشیاء را به نحو خاصی دسته بندی

كرده اند و مجموعا اشیاء را داخل ( یا تحت ) ده جنس اصلی كه آنها را

مقوله می نامند دانسته اند به این ترتیب : مقوله جوهر ، مقوله كم ، مقوله

كیف ، مقوله این ، مقوله وضع ، مقوله متی ،

مقوله اضافه ، مقوله جده ، مقوله فعل ، مقوله انفعال .

به عقیده ارسطوئیان ، حركت ، تنها در مقوله كم و مقوله كیف و مقوله

این واقع می شود . در سایر مقولات حركت صورت نمی گیرد . تغییرات سایر

مقولات همه دفعی است و به عبارت دیگر سایر مقولات از ثبات نسبی

برخوردارند ، و سه مقوله ای هم كه حركت در آنها وقوع می یابد ، نظر به این

كه خود حركت دائم نیست ، گاه هست و گاه نیست ، بر آن سه مقوله نیز

ثبات نسبی حكمفرما است . پس در فلسفه ارسطو ثبات بیش از تغییر ، و

یكنواختی بیش از دگرگونی به چشم می خورد .

بو علی سینا معتقد شد كه در مقوله وضع نیز حركت صورت می گیرد . یعنی

او ثابت كرد كه برخی حركات ، مانند حركت كره بر گرد محور خودش ، از

نوع حركت وضعی است نه از نوع حركت أینی . از اینرو حركات أینی بعد از

بو علی اختصاص یافت به حركات انتقالی . آنچه بو علی كشف كرد و مورد

قبول دیگران واقع شد وجود یك حركت دیگر نبود ، بلكه توضیح ماهیت یك

نوع حركت بود كه دیگران آنرا از نوع حركت أینی می دانستند و او ثابت

كرد كه از نوع حركت وضعی است .

از جمله تحولات اساسی كه در فلسفه اسلامی و به وسیله صدرالمتألهین رخ

داد ، اثبات حركت جوهریه بود . صدرالمتألهین ثابت كرد كه حتی بر اصول

ارسطوئی ماده و صورت نیز باید قبول كنیم كه جواهر عالم در حال حركت

دائم و مستمر می باشند ، یك لحظه ثبات و همسانی در جواهر عالم وجود

ندارد و اعراض ( یعنی نه مقوله دیگر ) به تبع جوهرها در حركت اند . از

نظر صدرالمتألهین ،

طبیعت مساوی است با حركت ، و حركت مساوی است با حدوث و فناء مستمر

و دائم و لا ینقطع .

بنابر اصل حركت جوهریه ، چهره جهان ارسطوئی به كلی دگرگون می شود .

بنابراین اصل ، طبیعت و ماده مساوی است با حركت ، و زمان عبارت است

از اندازه و كشش این حركت جوهری ، و ثبات مساوی است با ماوراء

الطبیعی بودن . آنچه هست یا تغییر مطلق است ( طبیعت ) و یا ثبات مطلق

است ( ماوراء طبیعت ) . ثبات طبیعت ، ثبات نظم است نه ثبات وجود و

هستی . یعنی بر جهان ، نظام مسلم ولا یتغیری حاكم است ولی محتوای نظام كه

در داخل نظام قرار گرفته است متغیر است بلكه عین تغییر است . این جهان

، هم هستیش ناشی از ماوراء است و هم نظامش ، و اگر حكومت جهان دیگر

نمی بود این جهان كه یكپارچه لغزندگی و دگرگونی است رابطه گذشته و

آینده اش قطع بود .

گشت مبدل آب این جو چند بار

عكس ماه و عكس اختر بر قرار

در درس ششم اشاره كردیم كه تقسیمات اولیه هستی ، یعنی تقسیماتی كه

مستقیما تقسیم موجود بما هو موجود است ، در حوزه فلسفه اولی است .

اكنون می گوییم كه بحث ثابت و متغیر تا قبل از صدرالمتألهین در حوزه

طبیعیات شمرده می شد ، زیرا هر حكم و هر تقسیمی كه مربوط به جسم بما هو

جسم باشد مربوط به طبیعیات است . چنین گفته می شد كه این جسم است كه یا

ثابت است و

یا متغیر ، و به تعبیر دیگر : یا ساكن است و یا متحرك ، و به عبارت

دیگر : حركت و سكون از عوارض جسم است . پس بحث ثابت و متغیر صرفا

باید در طبیعیات آورده شود .

ارسطو و ابن سینا و پیروان آنها مباحث حركت و سكون را در طبیعیات

آورده اند .

ولی پس از كشف اصالت وجود و كشف حركت جوهریه وسیله صدرالمتألهین [

روشن شد كه ] طبایع عالم ، متحرك بما هو متحرك و متغیر بما هو متغیرند

، یعنی جسم چیزی نیست كه صرفا حركت بر او عارض شده باشد و احیانا

حركت از او سلب شود و حالت عدم حركت او را سكون بنامیم ، بلكه طبایع

عالم عین حركت می باشند . نقطه مقابل این حركت جوهری " ثبات " است

نه " سكون " . سكون در مورد حركتهای عارضی صادق است كه حالت " نبود

" آن را سكون می خوانیم ولی در مورد حركت ذاتی جوهری سكون فرض ندارد .

نقطه مقابل اینچنین حركت جوهری كه عین جوهر است ، جواهری هستند كه

ثبات عین ذات آنها است . آنها موجوداتی هستند مافوق مكان و زمان و

عاری از قوه و استعداد و ابعاد مكانی و زمانی . علیهذا این جسم نیست كه

یا ثابت است و یا متغیر ، بلكه موجود بماهو موجود است كه یا عین ثبات

است ( وجودات مافوق مادی ) و یا عین سیلان و شدن و صیرورت و حدوث

استمراری است ( عالم طبیعت ) . پس وجود و هستی همچنان كه در ذات خود

به واجب و ممكن تقسیم می گردد، در ذات خود به ثابت و سیال منقسم می شود.

این است كه از نظر صدرالمتألهین ، تنها قسمتی از حركات ،یعنی حركات عارضی جسم كه نقطه مقابلشان سكون است شایسته است كه در

طبیعیات ذكر شود ، و اما سایر حركات و یا همان حركات نه از آن حیث كه

عارض بر جسم طبیعی می باشند ، باید در فلسفه اولی درباره آنها بحث و

تحقیق به عمل آید . صدرالمتألهین مباحث حركت را در امور عامه " اسفار

" ضمن بحث قوه و فعل آورده است ، هر چند حق این بود كه یكباره فصل

مستقلی برای آن قرار می داد .

از نتایج بسیار مهم این كشف بزرگ - مبنی بر این كه وجود در ذات خود

به ثابت و سیال تقسیم می شود و این كه وجود ثابت نحوه ای از وجود است و

وجود سیال نحوه ای دیگر از وجود است - این است كه " شدن " و "

صیرورت " عین مرتبه ای از هستی است . هر چند به اعتباری می توانیم "

شدن " را تركیب و آمیختگی هستی و نیستی بدانیم ولی این تركیب و

آمیختگی تركیب حقیقی نیست بلكه نوعی اعتبار و مجاز است ( 1 ) .

حقیقت این است كه كشف اصالت وجود و اعتباریت ماهیات است كه ما

را به درك این حقیقت مهم موفق می دارد ، یعنی اگر اصالت وجود نبود اولا

تصور حركت جوهریه ناممكن بود ، و ثانیا این كه " سیلان و شدن و صیرورت

عین مرتبه ای از وجود است " قابل تصور نبود .

در فلسفه جدید اروپا ، حركت از طرق دیگر جای خود را



پاورقی :

( 1 ) رجوع شود به مقاله " اصل تضاد در فلسفه اسلامی " در كتاب "

مقالات فلسفی " از مرتضی مطهری .





بازیافت و جمعی از فلاسفه معتقد شدند كه حركت ركن اساسی طبیعت است و

به عبارت دیگر ، به اعتقاد اینان ، طبیعت مساوی است با " شدن " .

اما نظر به این كه این اندیشه بر پایه اصالت وجود و انقسام ذاتی وجود به

ثابت و سیال نبود این فلاسفه چنین تصور كردند كه " شدن " همان جمع میان

نقیضین است كه قدما محال می دانستند و همچنین گمان كردند كه لازمه " شدن

" بطلان اصل هوهویت است كه قدما آنرا مسلم می پنداشتند .

این فلاسفه گفتند كه اصل حاكم بر اندیشه فلسفی قدما " اصل ثبات "

بوده است و قدما چون موجودات را ثابت می انگاشتند چنین تصور می كردند كه

امر اشیاء دائر است میان " بودن " و " نبودن " . علیهذا از این دو

یكی باید صحیح باشد و بس ( اصل امتناع اجتماع و ارتفاع نقیضین ) ، یعنی

همواره یا بودن است و یا نبودن و شق سومی در كار نیست . همچنین چون

قدما اشیاء را ثابت می انگاشتند چنین تصور می كردند كه هر چیزی همواره

خودش خودش است ( اصل هو هویت ) ولی با كشف اصل حركت و تغییر در

طبیعت و این كه طبیعت دائما در حال " شدن " است این دو اصل بی اعتبار

است ، زیرا " شدن " جمع میان بودن و نبودن است و آنجا كه شی ء ، هم

بودن است و هم نبودن ، " شدن " تحقق یافته است . شی ء در حال شدن ، هم

هست و هم نیست . شی ء در حال شدن در هر لحظه خودش غیر خودش است ،

خودش در عین این كه خودش است خودش نیست ، خودش از خودش سلب می شود

. پس اگر اصل حاكم بر اشیاء اصل بودن و نبودن بود ، هم اصل امتناع

اجتماع نقیضین صحیح بود و هم اصل هوهویت ، ولی چون اصل

حاكم ، اصل شدن است هیچكدام از این دو اصل صحیح نیست .

به عبارت دیگر اصل امتناع اجتماع نقیضین و اصل هوهویت كه بر اندیشه

قدما حكومت بی رقیبی داشته است ناشی از اصل دیگری بوده است كه آن نیز

بدون چون و چرا بر اندیشه قدما حكمرانی می كرده است و آن اصل ثبات است

. با كشف بطلان اصل ثبات وسیله علوم طبیعی ، قهرا آن دو اصل نیز

بی اعتبار است . آنچه گفتیم تصور بسیاری از فلاسفه جدید - از هگل تا عصر

حاضر - است .

ولی ما می بینیم كه صدرالمتألهین از راه دیگر به بطلان اصل ثبات می رسد ،

و حركتی كه او كشف می كند به معنی این است كه طبیعت مساوی است با عدم

ثبات ، و ثبات مساوی است با تجرد . و در عین حال او هرگز مانند فلاسفه

جدید نتیجه گیری نمی كند و نمی گوید چون طبیعت مساوی است با " شدن " و

به تعبیر خود او مساوی است با سیلان و صیرورت پس اصل امتناع جمع و رفع

نقیضین باطل است . او در عین حال كه " شدن " را نوعی جمع وجود و عدم

می داند آنرا جمع نقیضین نمی شمارد . چرا ؟ علت مطلب این است كه او اصل

مهمتری را كشف كرده است و آن این كه وجود و هستی در ذات خود تقسیم

می شود به ثابت و سیال . وجود ثابت مرتبه ای از هستی است ، نه تركیبی از

هستی و غیر هستی ، و وجود سیال نیز مرتبه ای دیگر از هستی است ، نه

تركیبی از هستی و غیر هستی . تركیب " شدن " از هستی و نیستی جمع میان

دو نقیض نیست ، همچنانكه انسلاب شی ء از نفس خود نیز نیست .

اشتباه فلاسفه جدید ناشی از دو جهت است ، یكی عدم درك انقسام هستی به

ثابت و سیال ، و دیگر این كه تصور آنان درباره اصل تناقض و اصل تضاد

نارسا بوده است .